☁️🧸A Rainy day

بوی نم باران خورده کتاب ها...

☁️🧸A Rainy day

بوی نم باران خورده کتاب ها...

شاید بالاخره در یک روز بارانی چترم راه رها کردم و ژرفای وجودم را آغشته به باران کردم...
شاید...

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۷ بهمن ۰۰، ۰۱:۰۷ - Im!
    🙂💜

شاید!

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۲۱ ب.ظ

 

آمدی. نه، خیلی وقت بود که آمده بودی. من تازه متوجه تو شدم. متوجه چشمان گیرا، موهای بلند و بدن خوش فرم ات. متوجه لیوان شراب نصفه ات.
اولین باری که دیدمت هم، لیوان ات را نصفه رها کرده بودی. زیبایی تو بسان برف بود که سردی و تیرگی زیاد آن باعث ایجاد زخم بر روی صورتَت شده بود. بارها دلیلش را پرسیدم تا بلاخره به من گفتی که این زخم، حاصل نواختن اهنگی بوده، که مرد مست آن را دوست نداشته است‌. آن وقت ها نمی‌دانستم که شغل تو نواختن پیانو و رقص انگشتانت روی کلید های آن در باری دنج، مکان اولین ملاقات ما، است.
نامت را لوسیفر صدا کردند ولی بعده ها در کنار من، در کنار زندگی مشترکمان، گفتی که اسم واقعی تو چیز دیگری است. شاید مارینت استینگا.
تا هفته پیش در آن بار کار میکردی ولی به خاطرِ مرگ ناگهانی من...
تو خیلی تنها مانده ای. میدانی شاید الان ذره ای خوشحال باشم که حداقل از انجا دست کشیده ای تا زخم های بیشتری روی صورتت ایجاد نشود.
از سیگار دوباره کام میگیری و با قدم هایی که نمیتوانی استوار و ثابت روی زمین نگهشان داری به سمت زیرسیگاری میروی. وقتی سیگار را خاموش میکنی که باز هم مثل دفعات قبل متوجه من میشوی. با ترس اما کمی آرامش به سمت پنجره حرکت میکنی. الکل کار خودش را کرده است. هدفت از این کار را می دانم اما میخواهم منصرفت کنم. اما...چه کنم که دست من از این دنیا کوتاه است.
شبها با ترس سرت را روی بالش می گذاشتی و با من صحبت میکردی. میگفتی ترسیده ای. از روحی سرگردان در خانه. اما چیزی برای ترس وجود نداشت. این فقط احساس تو بود. من ترسناک نیستم. من فقط میخواستم به تو نزدیک بشوم. میگفتی دلت میخواهد کنار تو باشم. من هنوزم کنار تو هستم ولی تو متوجه نمیشوی. از وقتی افسردگیِ شیدایی گرفتی از خانه بیرون نمیروی و فقط از ته‌مانده و آذوقه های ذخیره مان تغذیه می کنی. گرچه از مدت زمان تنهایی تو فقط یک هفته گذشته است.
یادش بخیر. در روز های بارانی با گرامافون قدیمی پدربزرگت آهنگ های بیلی هالیدِی و یکشنبه ها به قطعه های مایکل لوگوزار گوش میدادی. روزهای دوشنبه استراحت گرامافون بود و بقیه روزها به صورت اتفاقی یکی از صفحه های قدیمی را در گرامافون می گذاشتی.
آه، حواسم پرت گذشته شد. تو دیگر فقط یک قدم تا مرگ داری ولی روحت مرگ نمی خواهد. روحت فقط دارد فرار میکند. با خودم فکر میکنم آیا این یک مسابقه است؟‌ مسابقه روح به روح؟ من این مسابقه را نمی خواهم.
ولی تو از پنجره میپری...سقوط میکنی...خیلی سریع...فرار میکنی، و حالا...
تو رفته ای...یا شاید هم خود را به مرگ سپردی. من میخواهم در کنار تو باشم، اما بخاطر خودت دیگر دنبالت نمی آیم و هیچگاه نمیفهمم چه بر سرت می آید. اما لوسیفری که من میشناسم به همین راحتی ها به مرگ تن نمی دهد. خداحافظ زیبایم. خداحافظ. دیگر از چیزی نترس.
شاید دوباره دیدمت. روزی که دیگر به آهنگ های بیلی هالیدِی در روزهای بارانی گوش نمی دادی. روزی که دیگر تنها نبودی...تنها نبودم...

 

ازجمله خاطراتی دختری که دیگر نیست...










موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۱۹
لپ های کوچولوی جونگهو:)

نظرات  (۱)

🥺🙂❤️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">