زندگی جان 1 !!!!!
اگه دو بُعدی هستید و میتونید هم اهنگ گوش بدید هم متن بخونید حتما با اهنگ گوش بدید...
https://s20.picofile.com/file/8446079192/%EC%84%9C%EC%AA%BD_%ED%95%98%EB%8A%98_The_Western_Sky_.html
___________________________________________________________
زندگی جان! سلام، وقتت بخیر!
یه صحبت کوتاهی با شما داشتم! نه، دنبال دلیل و مدرک نمیگردم. از امید به خودت و اعتقاد به پشتکار و از این چیزا هم نگو.
ببین زندگی! گاهی اوقات نمیفهمم، یعنی هرچقدر به ذهنم فشار میارم و دنبال این میگردم که با منطق جوابی برای این سوالم پیدا کنم نمیشه!
چرا گاهی ما خوبیم، ولی نه اونقدری که باید بود؟
در حالی که خیلی بیش از حد خوبیما! اما شرایط لعنتی تو نمیزاره که خوبی ما شکوفا بشه.
منظورم اینه که...
زندگی، تو جای ما نیستی. خیلی وقتا ما استعدادِ کوچولو و بی دست و پای خودمونو با ذوق و شوق پرورش میدیم، برای بزرگ شدنش تلاش میکنیم و اگه گریه کنه و اسیب ببینه ازش دفاع میکنیم.
ولی... وقتی نوبت به اون روز نهایی میرسه...
کدوم روز؟
همون روزایی که موفقیت بین ما آدما میاد تا از وجود خودش یه تیکه اش رو تو هوا پرت کنه، تا به دستِ شخصِ لایقش برسه.
یه تیکه از توجه، محبوبیت و یا شانس!
میدونی زندگی! من موفقیت رو نمی دیدم، چون خیلی دور تر از من ایستاده بود. جمعیتی که منتظر موفقیت بودن اونقدر زیاد بود که من تا به خودم اومدم، دیدم که اخرین و دورترین جایگاه نشستم_که بیرون از محل اصلی هم بود.
استعدادم یکم بی قرار بود. میخواست بزنه زیر همه چی و فرار کنه. اما من محکم نگهش داشته بودم. هرچی باشه، من به اندازه ی بقیه و شاید خیلی بیشتر سختی کشیده بودم! انقدر سختی که شاید شمردنش از دستم در رفته بود.
اما وقتی موفقیت تیکه های خودش رو پرتاب کرد نظرم عوض شد. کاش استعدادمو رها کرده بودم تا بره.
__جایزه ی چاپ متن در نشریه میرسه به...!
اشکالی نداره متنای من خیلی هم خوب نیستن. یعنی اصلا خوب نیستن. من که نکیسنده نیستم هیجوقتم اینو نگفتم. مهم نیست که کسی متوجه متنام نمیشه و نمیخونتشون. شاید هنوز خیلی کار دارن. خودمم میدونم اینارو.
شاید حداقل ادمای اطرافم متنامو درک کنن!
_ چه قشنگ.
+خب نظرت چیه؟کجاش قشنگه؟
_واو...
+توروخدا یکم واضح تر!! صبر کن ببینم...اصلا متوجهش شدید؟...یا اصلا...خوندیدش؟
_اعععع خب...چیزه...همشو نه...فقط یه کَمِشو.
+لعنت. همتون دروغگویید!!!!
شاید بخاطر همین کاغذِ نوشته هامو گلوله کردم و توی جیبم نگهشون داشتم. هنوزم وقت داشتم!
_شانس اجرا کردن توی مراسم میرسه به...!
به اینجا که رسید دیگه تحملم رو از دست دادم. پاهای من بخاطر تمرین زیاد میلنگید! هنوزم بخاطر بیدار بودن متداوم تا شبا و نگه داری دقیق از حنجرم احساس خستگی میکنم!
پس فقط ازشون پرسیدم: ((مگه من مشکلی داشتم؟ مگه خودتون نگفتید که من مجری خوبی میشم و قطعا من انتخاب میشم. من که تمام تلاشمو کردم. صدام خوب نبود؟ متنم بد بود؟ خشک بودم؟)).
و اونا فقط گفتن:(( نه، اتفاقا همه رو درست انجام دادی، اما خب...نشد دیگه! ایشالله دفعه بعد!))
دفعه بعد؟ با این شرایط، دفعه بعدی هم وجود داره؟
من سکوت کردم. تمام طول اجرای اون رو سکوت کردم و فقط به این فکر میکردم که اون صداش اصلا آوا نداشت. متنش حتی بدرد نخور تر از متنای صبحگاهی مدرسه بود. اون حتی نمیدونست چه جوری از دست هاش برای بهتر شدن اجراش استفاده کنه. اونوقت اون...
عیبی نداره استعدادِ کوچولوی من! برای دل خودم که میتونم اجرا کنم؟ چه عیبی داره اگر فقط برای خودم اجرا کنم؟ تنهای تنها. هیچکس هم نباشه. اینجوری حداقل خجالت نمیکشم که دارم چه جوری اجرا میکنم و سرزنش هم نمیشم، فقط از کاری که میکنم لذت میبرم.
توی همین زمانی که من به خودم و استعدادِ بی قرارم دلداری میدادم، کلاس مجری گری تا ابد برام غدقا شد. این که دیگه تقصیر زندگی نیست! تقصیر منه که توی آزمون دیگش قبول شده بودم. اماخب، اینم برای من نبود! برای کسایی بود که...
اصلا این استعداد من نبود. من فقط از روی بی حوصلگی رفتم سمتش و بهش علاقهمند شدم. اینکه نشد استعداد. اما خب اون مسابقه نویسندگی چی؟ مدال افتخار نقاشی برتر چی؟ حتی بخاطر یه عده آدم عقب مونده از زندگی نتونستم به کلاس رقصم ادامه بدم.
_ ببخشید عزیزانم. برای یه مدتی از اینجا میرم. دارم میرم سفر.
درگوشش گفتم:(( این واقعا یه سفره یا اتفاقی افتاده؟)).
نتونست جلوی اشکای بی قرارشو بگیره و گفت:(( زیرابمو زدن. باید زودتر از اینجا برم. دیگه نمیتونیم ادامه بدیم)).
تو بغلم گرفتمش. قلبش تند تند میزد. لباسم بخاطر اشکاش خیس شد اما برام مهم نبود چون درکش میکردم. برام فقط خورد شدن استعدادِ نه چندان کوچیک اون مهم بود. تف به همشون. لعنت.
زندگی واقعا چرا؟ رقص تنها امیدم بود که بتونم حداقل تو این دنیا دووم بیارم. ولی تو با نامردی تمام معلممو ازم گرفتی.
اصلا زندگی! بیخیال همه چی! نمیخوام دیگه اجرا کنم، نمیخوام نشریه های واقعی، نوشته ها و داستانامو ببینن. نمیخوام نقاشیامو کسی ببینه و به گالری هم فکر نمیکنم، رقص هم که به درک! جاش که تو کشورم نیست، هست؟ اما موسیقی دیگه چرا؟
_تو برای موسیقی ساخته نشدی؟ چرا نمیخوای با واقعیت روبرو بشی؟ چرا قبول نمیکنی؟
+چون اون علاقه منهههههه. من واسه موسیقی به دنیا اومدم.
_پس چرا هیچ تلاشی نداری؟ ارگ افتاده گوشه خونه و ازش استفاده نمیکنی؟ فقط بگو چرا؟
نتونستم بگم. نتونستم دلیلشو بگم. گفتن حقیقت برای من هیچوقت کار سختی نبوده ولی این بار...
+نمیدونم
_این علاقه نیست. این فقط یه هوسه. از تو فکرت پاکش کن و هرچیزی که مربوط به این قضیه میشه رو از زندگیت حذف کن.
باید خودمو حذف کنم؟ تمام زندگیمو؟
اما خیلی از موقع میگذره و من هنوز فراموشش نکردم...
زندگی از تو نامرد تر ندیدم. تمام علایقمو نابود کردی. پوچ... نابود کردی و ردشو به جا گذاشتی و همین باعث میشه نتونم کامل فراموش بکنم و همشون گوشه قلبم جا خوش کنن.
اما اینا به کنار، توی صندوقچه آدمات کسی نیست که به اندازه کل آدمای حرفه ای این جهان کافی باشه؟ یکی که تا منو دید نگه:(( من نویسندم! من حرفه ایم! تو مونده تا به من برسی!)). یه آدم عادی که فقط دلی بنویسه، اما واقعا بنویسه. یکی که جنس حرفامو بفهمه، یکی که از عمق وجود و احساساتش بنویسه، مهم نیست برای کی و چرا، مهم نیست اگه متناشو نخونن، اون فقط بنویسه. کسی که روحیهِ خرابِ این استعدادِ بی قرارو آروم کنه. زندگی جان! خیلی سخته؟
باشه هرچی تو بگی!
پس...میگم...میشه فقط یکم قدم رو بلندتر کنی؟ شاید...شاید وقتی موفقیت دونه دونه تیکه هاشو روی سر جمعیت پرت میکنه، با قدِ بلندم بتونم یکم توجهش رو جلب کنم! با قدِ بلندم حداقل دستم به یه تیکش برسه. اونوقت...همه چی درست میشه، نه؟آره آره،میدونم موفقیت با تلاش و کوشش به دست میاد، میدونم برای رسیدن به قله آرزوها باید تلاش کرد، اما بیا یه آبی به شیشه بخار گرفته تظاهر و نفهمی بزنیم!
خیلی ها هستن که توی این دنیا دیده نمیشن!
شاید...بخاطر اینکه قدشون از ادمای دیگه خیلی کوتاه تره! هوم؟
^^
از جمله خاطرات دختری که دیگر نیست
___________________________________________________
پ.ن: طولانی شد ولی خب...حرف دل زدنش خیلی طول میکشه!
جنس نوشته هات! 🙂🥺🤍